بسم رب الشهدا
آن روز در آن معرکه مجنون رقصید
بی خود شدو درکنار کارونرقصید
خورشید فرو رفت به اعماق زمین
از شرم برادرم که در خون رقصید
فتح خرمشهر فتح خاک نيست، فتح ارزشهاى اسلامى است. خرمشهر شهر لاله هاى خونين است مسجد جامع خرمشهر، قلب شهر بود که مىتپيد و تا بود مظهر ماندن و استقامت بود. مسجد جامع خرمشهر، مادرى بود که فرزندان خويش را زير بال و پر گرفته بود و در بىپناهى پناه داده بود و تا بود مظهر ماندن و استقامت بود و آنگاه نيز که خرمشهر به اشغال متجاوزان درآمد و مدافعان ناگزير شدند که به آن سوى شط خرمشهر کوچ کنند باز هم مسجد جامع، مظهر همه آن آرزوهايى بود که جز در بازپسگيرى شهر برآورده نمىشد. مسجد جامع، همه خرمشهر بود.
خرمشهر از همان آغاز، خونينشهر شده بود. خرمشهر خونين شهر شده بود تا حقيقت از افق غربت و مظلوميت رزمآوران و بسيجيان غرقه در خون ظاهر شود. آنان در غربت جنگيدند و با مظلوميت به شهادت رسيدند و پيکرهاشان زير تانکهاى شيطان تکه تکه شد و به آب و باد و خاک و آتش پيوست. اما راز خون آشکار شد. راز خون را جز شهدا درنمىيابند. گردش خون در رگهاى زندگى شيرين است اما ريختن آن در پاى محبوب، شيرينتر است؛ و نگو شيرينتر، بگو بسيار بسيار شيرينتر است.
راز خون در آنجاست که همه حيات به خون وابسته است. اگر خون يعنى همه حيات و از ترک اين وابستگى دشوارتر هيچ نيست پس، بيشترين از آن کسى است که دست به دشوارترين عمل بزند. راز خون در آنجاست که محبوب خود را به کسى مىبخشد که اين راز را دريابد. آن کس که لذت اين سوختن را چشيد در اين ماندن و بودن جز ملالت و افسردگى هيچ نمىيابد.
آنان را که از مرگ مىترسند از کربلا مىرانند. مردان مرد، جنگاوران عرصه جهادند که راه حقيقت وجود انسان را از ميان هاويه آتش جستهاند. آنان ترس را مغلوب کردهاند تا فتوت آشکار شود و راه فنا را به آنان بياموزد.
آنان را که از مرگ مىترسند از کربلا مىرانند. وقتى که کار آن همه دشوار شد که ماندن در خرمشهر معناى شهادت گرفت، هنگام آن بود که شبى عاشورايى برپا شود و کربلائيان پاى در آزمونى دشوار بگذارندا
کربلا مستقر عشاق است و شهيد سيد محمد على جهانآرا چنين کرد تا جز شايستگان کسى در آن استقرار نيابد. شايستگان، آنانند که قلبشان را عشق تا آنجا آکنده است که ترس از مرگ، جايى براى ماندن ندارد. شايستگان جاودانند؛ حکمرانان جزاير سرسبز اقيانوس بىانتهاى نور که پرتوى از آن همه کهکشانهاى آسمان دوم را روشنى بخشيده است.
گفتند: «این خاک دیگر، سرو و صنوبر ندارد
خورشید اینجا غریب است، اینجا دلاور ندارد»
گفتند: «خوب است، خوب است در گوشه ای دفن سازیم»
این آسمان را که بوی بال کبوتر ندارد
هر چند تعریف کردند از سرخی شمعدانی
دیدند این بار عاشق از لاله بهتر ندارد
بردند یاران ما را بر شانه های خیابان
بردند و بردند انگار، این کوچه آخر ندارد
در سینه از سوگ گل ها یک آسمان ابر دارم
یک شب بیاید ببیند هر کس که باور ندارد
همین جاست شهری که گویند «شهر خورشید» باشد
شهری که «یوسف» در آنجا ترس از برادر ندارد.
نظرات شما عزیزان: